تفکر و برنامه ریزی استراتژیک - اخبار چاپ ، اخبار تبلیغات ، اخبار نشر و اخبار بسته بندی
×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

true
true

ویژه های خبری

false
true
true
تفکر و برنامه ریزی استراتژیک

مينزبرگ(۱۹۸۷ a) پنج تعريف از استراتژي ارايه داده است: طرح، تمهيد، الگو، موقعيت و چشم انداز. براي بيشتر افراد، استراتژي معمولاً مسئلهاي جز يک طرح، برنامه، يا مجموعه اقدامهاي هدفمند آگاهانه که از پيش مطالعه شده است، نيست. استراتژيهاي تدويني ميتوانند عام يا خاص باشند. استراتژي همچنين ميتواند در قالب يک الگو و جرياني از اقدامهايي که توسط اعضاي سازمان اتخاذ ميشوند، در نظر گرفته شود.
اگر استراتژي به مثابه طرح يا برنامه به ويژگي هدفمند و آگاهانه بودن آن اشاره دارد، استراتژي به نشانه الگو به معناي غير مدون بودن و خود جوش بودن آن است.

رويکرد عقلايي و تدويني به تصميمگيري استراتژيک، به عنوان يک فرايند مشخص و گام به گام مينگرد. مشکل اين است که اگر چه مدل عقلايي، رويکردي سيستماتيک، قابل فهم و واضح به برنامه ريزي استراتژيک ارايه ميدهد، داراي مفروضات بسياري است که در واقعيت ناپايدار هستند. به عبارت ديگر فرايند مديريت استراتژيک را هميشه آگاهانه و استراتژيها را نيز هدفمند در نظر ميگيرد. واقعيت اين است: در حالي که سازمان ممکن است با يک برنامه عقلايي کار برنامه ريزي استراتژيک را آغازکند،

اما آنچه در عمل ظهور مييابد، ممکن است موضوعي کاملاً متفاوت از هدف واقعي و اوليه باشد. استراتژيهاي موفق يا درک شده اغلب استراتژيهايي خودجوش هستند که در قالب متفاوت با برنامه پيشتر طراحي شده، ظهور پيدا ميکنند.

ديدن استراتژي به عنوان فرايندي پويا، خلاقانه، پاسخگو و غالباً شهودي و در چارچوبي از محيط بسيار غير قابل پيشبيني، با مفهوم تفکر استراتژيک، سازگاري و تطابق زيادي دارد.

مينزبرگ معتقد است:

برنامهريزي و تفکر استراتژيک در بر گيرنده دو فرايند فکري مجزا هستند: برنامه ريزي استراتژيک با تجزيه و تحليل، ايجاد و رسمي کردن سيستمها و رويهها در ارتباط است و تفکر استراتژيک نيز شامل ترکيب يا تلفيق، تقويت شهود و تفکر خلاق و نوآورانه در تمام سطوح سازمان است.

همچنين آيزنهارت و براون (۱۹۹۸) معتقدند: در حالي که به طور سنتي، استراتژي در ارتباط با ايجاد موقعيتي قابل دفاع در بلند مدت يا ايجاد مزيت رقابتي پايدار بوده است، امروزه استراتژي بايد بر تطابق و بهبود مستمر تمرکز کند و به طور مستمر به شيوهاي تغيير و تکامل يابد که رقبا را متعجب و سر درگم سازد.

باوجود محيط غير قابل پيش بيني و به شدت پيچيده و رقابتي، ظرفيت تفکر استراتژيک خلاقانه و واگرا در سطوح چندگانه سازماني، به عنوان هسته مرکزي خلق و حفظ مزيت رقابتي، به حساب ميآيد .

بر اساس پژوهشهاي ليدکا در مورد تفکر استراتژيک در سال ۱۹۹۸، پنج ويژگي اصلي و برجسته تفکر استراتژيک را شناسايي کرد:

۱- تفکر استراتژيک نمايانگر يک سيستم يا ديد کل گرا است که نشان ميدهد چگونه بخشهاي مختلف سازمان بر يکديگر با وجود محيطهاي متفاوت، تاثير ميگذارند.
۲- تفکر استراتژيک متضمن تمرکز بر مقصد است. بر خلاف رويکرد برنامه ريزي استراتژيک سنتي که بر ايجاد و خلق تناسب و هماهنگي بين منابع موجود و فرصتهاي در حال ظهور، تاکيد ميکند، تفکر استراتژيک، به عمد بر ايجاد عدم تناسب و ناهماهنگي اساسي بين آنها تمرکز ميکند.
۳- تفکر استراتژيک شامل تفکر بهنگام است. متفکران استراتژيک رابطه بين گذشته، حال و آينده را درک ميکنند.
۴- تفکر استراتژيک فرضيه مدار است. خلق فرضيه و آزمون آن مرکز فعاليتهاي تفکر استراتژيک هستند..

با پرسيدن اين پرسش خلاقانه:

چه ميشود اگر؟ و در پي آن پرسيدن اينکه: اگر…سپس…؟ تفکر استراتژيک، پلي بين دوگانگي تحليل-شهود ميزند که مينزبرگ در تعريف خود از تفکر استراتژيک به عنوان ترکيب و طرحريزي و تحليل، به آن اشاره ميکند.

۵- تفکر استراتژيک مستلزم ظرفيتي است که به گونهاي هوشمندانه فرصت طلب باشد و فرصتهاي در حال ظهور جديد را تشخيص دهد.
از اين رو توانايي تفکر به صورت استراتژيک، بْعد ديگري را به فرايند تدوين استراتژي ميافزايد. بنابراين تفکر و برنامه ريزي استراتژيک فرايندهاي فکري مجزا، اما با هم مرتبط و مکمل هستند. که بايد يکديگر را به منظور مديريت اثربخش استراتژيک، حفظ و پشتيباني کنند.
بر اين باور است که: استراتژيهاي خلاقانه و نوآورانه که از تفکر استراتژيک ميجوشند هنوز هم بايد از راه تفکر تحليلي و همگرا، عملياتي شوند (برنامه ريزي استراتژيک). فرايندهاي فکري مجزا، اما مکمل تفکر و برنامه ريزي استراتژيک را نشان ميدهد.

تفکر استراتژيک

در ادبيات مديريت استراتژيک بر چيزي که تفکر استراتژيک خوانده ميشود توافق و سازش چنداني وجود ندارد. برخي از نويسندگان مفهوم تفکر استراتژيک را براي مفاهيمي ديگري چون برنامه ريزي استراتژيک و مديريت استراتژيک به کار بردهاند.

به عنوان مثال ويلسون(۱۹۹۴) بيان ميدارد:
«…تلاش براي بهبود، نهاد برنامه ريزي استراتژيک را آنچنان تغيير داده است که شايسته است تا به آن مديريت استراتژيک يا تفکر استراتژيک اطلاق شود»
نويسندگان ديگر بر فرايند مديريت استراتژيک تمرکز کردهاند و آشکارا بيان ميدارند که برنامه ريزي استراتژيک خوب، به تفکر استراتژيک کمک خواهد کرد (پورتر، ۱۹۸۷) يا تلويحاً پذيرفتهاند که يک سامانه مديريت استراتژيک خوب طراحي شده، تفکر استراتژيک را در سازمان آسان ميسازد. (تامپسون و استريکلند.

مينزبرگ قائل به تمايزي آشکار بين دو مفهوم تفکر استراتژيک و برنامه ريزي استراتژيک است. او ميگويد:

برنامه ريزي استراتژيک تفکر استراتژيک نيست. و در ادامه بيان ميدارد که هر کدام از اين اصطلاحات بر مرحلهاي متفاوت در فرايند توسعه و طراحي استراتژي توجه دارند. از ديدگاه وي برنامه ريزي استراتژيک بر تجزيه و تحليل تمرکز ميکند و با تفسير، بسط جزييات و صورتبندي استراتژيهاي فعلي سر و کار دارد. از سوي ديگر تفکر استراتژيک بر ترکيب، استفاده از شهود و خلاقيت براي خلق تجسم و تصويري منسجم از سازمان تاکيد دارد. او ادعا دارد که برنامه ريزي استراتژيک فرايندي است که بايد پس از تفکر استراتژيک واقع شود. گرات نيز ديدگاهي مشابه دارد.

او معتقد است که: تفکر استراتژيک فرايندي است که از راه آن مديران ارشد ميتوانند خود را از فرايندها و بحرانهاي روزمره مديريتي جدا سازند و بدين گونه ديدگاهي متفاوت از سازمان و محيط متغير آن حاصل کنند.

هيراکليوس(۱۹۹۸) بين تفکر و برنامه ريزي استراتژيک از راه مقايسه يادگيري تک حلقهاي و دو حلقهاي، تفاوت قائل ميشود. از نظر وي، يادگيري تک حلقهاي، شبيه به برنامه ريزي استراتژيک است و يادگيري دو حلقهاي نيز شبيه به تفکر استراتژيک است.

او معتقد است که: يادگيري تک حلقهاي يعني تفکر در ميان مفروضات موجود و بر اساس مجموعهاي ثابت از فعاليتهاي بالقوه اقدام ميکند.در مقابل يادگيري دو حلقهاي مفروضات موجود را به چالش ميکشد و راه حلهاي جديد و خلاقانه را توسعه ميدهد و به فعاليتها و اقدامهاي بسيار مناسب منجر ميشود. هيراکليوس ادامه ميدهد که به مانند يادگيري تک حلقهاي و دو حلقهاي، برنامه ريزي استراتژيک و تفکر استراتژيک در يک فرايند منطقي به يکديگر مرتبط هستند و به طور کاملاً يکساني براي مديريت استراتژيک اثر بخش، مهم و ضروري هستند.

در اين مقاله از اين ديدگاه که تفکر استراتژيک و برنامه ريزي استراتژيک دو مفهوم متفاوت، اما به هم مرتبط هستند و اينکه برنامه ريزي استراتژيک

فرايندي است که پس از تفکر استراتژيک اتفاق ميافتد، حمايت ميشود.

برنامه ريزي استراتژيک

استراتژي مفهومي است که هر مديري باور دارد که آن را ميداند و درک ميکند. باوجود مطالعههاي بيشماري که انجام شده، هنوز يک تعريف مشترک، قابل قبول و جهاني براي استراتژي وجود ندارد. در واقع اصطلاح استراتژي غالباً به طريقي ضد و نقيض مورد استفاده قرار ميگيرد. تا به امروز تعاريف برنامه ريزي استراتژيک در بر گيرنده اصطلاحاتي مانند: نيروي استراتژيک، کانون سازماني يا مقصد استراتژيک بوده است. به طور کلي، بيشتر تعريفها در موارد زير داراي نقاط مشترکي هستند:
جهتگيري بلند مدت سازمان،اينکه سازمان در چه رشتههايي بايد فعاليت کند، تطبيق فعاليتهاي سازمان با محيط در جهت به حداقل رساندن تهديدها و حداکثر کردن فرصتها و تطبيق فعاليتهاي سازمان با منابع در دسترس. همان گونه که محيط به طور مستمر تغيير ميکند، ضروري است که برنامه ريزي استراتژيک نيز به منظور حفظ توازن و هماهنگي با محيط بيروني، به گونهاي مداوم، تغيير کند.

مکتب يادگيري: تدوين استراتژي به عنوان يک فرايند غيرمنتظره

بر اساس نظريه اين مکتب، استراتژيها هنگامي ظهور مييابند که کارکنان گاهي اوقات به طور فردي و در بسياري از مواقع به طور جمعي تصميم ميگيرند که درباره يک موقعيت و توانايي سازمان خود در رويارويي با آن موقعيت، مطالبي را بياموزند. سرانجام آنها به الگوهاي عملي رفتار دست مييابند. مديريت استراتژيک ديگر فقط مديريت تغيير نيست، بلکه مديريت به وسيله تغيير است.سياستگذاري، يک فرايند مرتب، منظم و کنترل شده نيست، بلکه يک فرايند نا مرتب است که در آن سياستگذاران ميکوشند بر جهاني غلبه کنند که ميدانند براي آنها بسيار پيچيده است.

کليد مکتب يادگيري آن است که بنياد آن بر توصيف استوار باشد؛ تا تجويز. تنها ده درصد از استراتژيهاي تدوين شده به گونه عملي به اجرا در ميآيند. اگر يک استراتژي با شکست روبهرو شود تدوين کنندگان آن مجريان را مقصر ميدانند.

به عبارت ديگر هر شکست در اجراي استراتژيک به طور قطع شکست در تدوين آن است. اما مشکل واقعي در همين جداسازي تدوين واجراء و جداسازي تفکر(تدوين استراتژي) از عمل (اجراي استراتژي) نهفته است. استراتژي را ميتوان ناشي از انواع فعاليتها و تصميمهاي جزيي افراد مختلف دانست. اگر اين تغييرات جزيي به مرور زمان يک جا جمع شوند، اغلب به ايجاد تغييرات عمده در مسير منجر خواهندشد .

فرضيه هاي مکتب يادگيري

فرضيههاي مکتب يادگيري، عبارتند از:

۱- ماهيت پيچيده و غير قابل پيش بيني محيط سازمان که اغلب با گسترش پايگاههاي اطلاعات لوازم براي استراتژي همراه است، از کنترل سنجيده و پيش بيني شده جلوگيري ميکند.
از اين گذشته، استراتژيسازي بايد به مرور زمان شکل يک فرايند يادگيري را به خود بگيرد. فرايندي که در نهايت تدوين و اجراي استراتژي در آن غير قابل تمايز شود.

۲- در حالي که رهبر نيز بايد ياد بگيرد و گاهي اوقات بتواند ياد گيرنده اصلي باشد، اما عموماً اين سيستم جمعي است که ياد ميگيرد. بيشتر سازمانها داراي استراتژيستهاي بالقوه متعددي هستند.

۳- استراتژيها به شکل الگو از دل زمان گذشته نشئت ميگيرند، پس از آن، شايد به شکل طرحهايي براي زمان آينده ظاهر شوند و در نهايت دورنماهايي براي هدايت کل رفتار باشند.

۴- اين يادگيري به سبک پيش بيني نشده و از راه رفتاري که تفکر را با در نظر گرفتن گذشته بر ميانگيزد، پيش ميرود. اين انگيزش به گونهاي است که از عمل، حس ايجاد ميکند. کساني در استراتژي پيشقدم ميشوند که قابليت و منابع يادگيري را در اختيار داشته باشند. اين بدان معناست که استراتژيها ميتوانند در هر نوع مکان عجيبي و به هر شيوه غير معمولي، ظاهر شوند.

۵- نقش رهبر، پيش پنداري استراتژيهاي سنجيده و پيش بيني شده نيست، بلکه مديريت فــرايند يادگيري استراتژيک است که به موجب آن استراتژيهاي جديد ميتوانند ظهور يابند.
پس از آن در نهايت، مديريت استراتژيک مستــلزم ايجاد رابطه دقيق بين تفکر و عمل، کنترل و يادگيري، ثبات و تغيير است.

مکتب برنامه ريزي: تدوين استراتژي به عنوان يک فرايند رسمي

در واقع پيدايي مکتب برنامه ريزي، همزمان با مکتب طراحي است. مهمترين کتاب اين مکتب: استراتژي شرکتي که ايگور انسف آن را تأليف کرد، همانند کتاب متعلق به گروه هاروارد است که در سال ۱۹۵۶ انتشار يافت. اما پيروان اين کتاب خط مشي به نسبت متفاوتي را دنبال ميکردند.

مشکلي که در اين بين وجود داشت اين بود که ادبيات برنامه ريزي استراتژيک از لحاظ کمي، رشد فراواني يافت؛ اما از لحاظ کيفي چندان رشد نکرد.

نويسندگان کتابهاي منتشر شده در دهههاي ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ همگي بر اين نکته تاکيد داشتند که: استراتژي نه تنها ميتواند، بلکه بايد در درون نظاممندترين چارچوبهاي برنامه ريزي استراتژيک شکل گيرد.
پديدآورندههاي آن کتابها از استقرار بخشهايي به منظور برنامهريزي هماهنگ حمايت کرده، فنون و ابزارهايي را براي تهيه برنامههايي استراتژيک تجويز ميکردند.

طرفداران افراطي نظريه برنامهريزي، بهرهگيري از رويکردي بسيار نظاممند- را که به طور عمده از راه واحد برنامهريزي سازماني يا رويههاي ساختارمند برنامهريزي قابل تحقق است- شرط لازم و کافي براي آنکه يک برنامه جامع و دوربرد استراتژيک به شمار آيد، اجتنابناپذير دانسته اند.

به نظر طرفداران رويکرد برنامهريزي،اين روش رويکردي عقلايي و پي در پي نسبت به صورتبندي استراتژي است.

تاکيد اين ديدگاه آن است که عناصر برنامهريزي چارچوب مفيدي براي تفکر در مورد عناصر استراتژي به دست ميدهند

پيش فرضهاي مکتب برنامه ريزي

مهمترين پيش فرضهاي مکتب برنامهريزي، عبارتند از:

۱- استراتژيها از يک فرايند کنترل شده و آگاهانه برنامهريزي رسمي نشئت ميگيرند که به مراحل مجزايي تفکيک ميشوند. چک ليستها هر مرحله را ترسيم و روشها آن را حمايت ميکنند.

۲- مسئو ليت فرايند کلي برنامهريزي اصولاً بر عهده مدير عامل است و مسئوليت اجراي آن عملاً بر عهده برنامهريزان ستادي است.

۳- استراتژيها به طور کاملا آشکاري از دل فرايند برنامهريزي بيرون ميآيند تا به گونهاي صريح ساخته شوند که بتوان از راه توجه به: هدفها، بودجهها، برنامهها و انواع مختلف طرحهاي عملياتي آنها را اجرا کرد.

رابطه تفکر و برنامه ريزي استراتژيک با مکتبهاي يادگيري و برنامه ريزي

دو رويکرد تفکر استراتژيک و برنامه ريزي استراتژيک به دو انتهاي طيف مکتبهاي دهگانه استراتژي تعلق دارند (ترنر،۱۹۹۸). تفکر استراتژيک با مکتب يادگيري تعريف ميشود که براي محيط غير قابل درک و پيش بيني مناسب است و برنامه ريزي استراتژيک جزو مکتب برنامهريزي است که در محيط قابل شناخت و قابل پيش بيني اثر بخش است.

تفکر استراتژيک با ترکيب و تلفيق، استفاده از شهود و تفکر خلاقانه در تمام سطوح سازمان سروکار دارد و همواره در پي نوآوري و خلق تصويري متفاوت از آينده است و تفکر واگرا را تشويق ميکند. همچنين براي تدوين استراتژي، خود را مقيد و محدود به هيچ چارچوب مشخص و معيني نميکند. در تفکر استراتژيک براي ارايه و طراحي استراتژي بايد ذهن را تا آنجا که امکان دارد، پرواز داد و آن را از هر گونه قيد و بند رها کرد. مديراني که داراي توانايي شهودي بالا و تفکر خلاقانه و آزاد هستند، ميتوانند استراتژيهايي به وجود آورند که نه تنها مسير شرکت خود، بلکه مسير صنعت را تغيير دهند.

مکتب يادگيري نيز معتقد است استراتژيها زماني ظهور مييابند که اعضاي سازمان و به ويژه مديران بتوانند ياد بگيرند.

بر اساس اين مکتب چون استراتژيها بايد در محيطي که ويژگي آن پيچيدگي و تغيير مستمر است شکل بگيرد و اجرا شوند،

از اين رو تدوين استراتژي نبايد يک فرايند منظم، کنترل شده و نظاممند باشد؛ بلکه فرايندي است نامنظم که بر پايه يادگيري استوار است.

در امر تدوين استراتژي نه تنها مديران بلکه همه اعضاي سازمان دخيلاند، چرا که همه بايد ياد بگيرند بنابراين يک سازمان ممکن است داراي استراتژيستهاي متعددي باشد.

همانگونه که هيراکليوس(۱۹۹۸) ميگويد:

تفکر استراتژيک شبيه يادگيري دو حلقهاي است که مفروضات موجود را به چالش ميکشد و راه حلهاي جديد و خلاقانه ارائه ميدهد؛ پس تفکر استراتژيک ريشه در مکتب يادگيري دارد.

از سوي ديگر بر اساس نظر مينزبرگ، برنامه ريزي استراتژيک بر تجزيه و تحليل تمرکز دارد و با تفسير، بسط جزييات و صورتبندي استراتژيها سروکار دارد.

برنامه ريزي استراتژيک فرايندي است منطقي، نظاممند، سنتي و رسمي که وجود برنامههاي محافظه کارانه و همگرا را تشويق ميکند.

در مکتب برنامهريزي نيز بر اين امر تاکيد ميشود که استراتژيها بايد در قالب چارچوبهاي منسجم برنامهريزي، شکل گيرند.

طرفداران مکتب برنامهريزي بر اين باورند که:

صورتبندي استراتژي بايد به صورت عقلايي و پي در پي انجام شود و عناصر برنامهريزي چارچوب مفيدي براي تفکر در مورد عناصر استراتژي به دست ميدهد.

در اين مکتب بر فرايندهاي بخردانه، نظاممند، رسمي،کنترل شده و آگاهانه تدوين استراتژي، تاکيد ميشود و بر اين باور است که استراتژيها از دل فرايند بخردانه برنامهريزي بيرون ميآيند.
بنابراين روش است که مفروضات برنامه ريزي استراتژيک، ريشه در اصول مکتب برنامهريزي دارد؛

اصولي که هر چند نتيجه بخش بودن استراتژيها و عملي بودن آنها را تضمين نميکنند ولي ميتوانند چارچوبي مفيد براي تجزيه و تحليل و تفکر، درباره مسايل استراتژيک، پيش روي تصميمگيرندگان سازماني قرار دهند.

نتيجه گيري

در اين مقاله ابتدا مفاهيم تفکر استراتژيک و برنامه ريزي استراتژيک تشريح شد و در ادامه نيز دو مکتب يادگيري و برنامهريزي از مکاتب ده گانه استراتژي مورد بحث قرار گرفت.

هدف از اين کار اين بود که با تشريح اصول و مباني تفکر و برنامه ريزي استراتژيک و به تبع آن مکتبهاي يادگيري و برنامهريزي بتوان به بخش پاياني مقاله، يعني رابطه اينها، با هم رهنمون شد.
در بخش پاياني گفته شد که تفکر استراتژيک ريشه در مکتب يادگيري و برنامه ريزي استراتژيک نيز ريشه در مکتب برنامهريزي دارد و دلايل مربوط به اين ادعا نيز ارايه شد. اما در اينجا ميتوان يک نتيجه ديگري هم گرفت.

بنا بر مطالب پيشين، تفکر و برنامه ريزي استراتژيک دو مفهوم مخالف هم نيستند، بلکه در عين تفاوتهايي که دارند، مرتبط و به هم وابسته اند.به عبارت ديگر: اين دو، يکديگر را تکميل ميکنند يعني يکي بدون ديگري ناقص ميماند و وجود يکي با وجود ديگري کامل ميشود.

تفکر و برنامه ريزي استراتژيک بايد يکديگر را تقويت و پشتيباني کنند تا بتوان مديريت استراتژيک اثر بخشتري را به وجود آورد. از اين بحث ميتوان اينگونه استنباط کرد که بايد از اصول هر دو مفهوم، براي هر چه اثربخشتر کردن مديريت استراتژيک سازمان، بهره گرفت. به اين ترتيب که در سازمان بايد هر دو مفهوم تفکر و برنامه ريزي استراتژيک و اصول مربوط به هر يک را مورد تشويق و تائيد قرار داد، نه اينکه به بهانه تقويت يکي از تقويت ديگري غافل ماند.

به نظر ميرسد که ميتوان به اين گونه کاستيهاي مديريت استراتژيک را در سازمانها که در صحنه واقعيت با آنها روبه رو ميشويم-که ممکن است ناشي از به کارگيري جداگانه فرايندهاي فکري مورد بحث باشد- از بين برد يا دستکم کاهش داد.

true
true
true
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


true